خواب لیز
هنوزم اما هوا تاریک و کوچه تنهاست
زنگ نمي زند این ساعت
تا اضطراب سپیده
من
زیر پتوی نمناک
به دنبال کابوسهای بومی خویش
تمرکز میکنم
تا تکرار شوم
یک بار دیگر بر روی تجربه های شاعری که به امید خوابی ملایم
برای آینده ای کوتاه
سر میخورد و عرق میکند
روی ملافه های نیمه شبی خویش
و به همین سادگی است گاهی
که این صبحها تلف میشوند
یکی یکی . . .
و به همین سادگی است
که بروز میکند
طعم قرمز خون روی سپیدی زندگی
اگر زنگ بزند این ساعت نیمه شبی
من با تو خواهم گفت
هجوم ملخ بر آخرین لحظات شب چگونه میسر است
و رنج من
در تکاپوی آخرین حربه
برای دیدن خوابی که حالا میرود
تا به ابد بپیوندد
رویای صادقه ای که از پس تو میدوید
و گرد و غبار جاده ای خالی
که حالا در درخشش اولین پرتو آفتاب
پوست میاندازد
بله . . .
درست گاهی به همین سادگی است
که صبح های کسالت
سرک میکشند درون خلوت فنجانهای سرد
و چیزی نمی ماند
جز بوی وحشتناک چای جوشیده
در آخرین پرتو آفتاب کم قوت پاییزی
از زمانی که خودم رو شناختم شعر خوانده ام و از سال 1375 جسته و گریخته چیزهایی نوشته ام.